لطفا ما را در جریان بگذارید!
بعد از تماشای فیلم «سربه مهر»، پلههای برقی سینما آزادی را پایین میآمدم که دختری که چند پله جلوتر بود به پسر همراهش گفت من فقط به خاطر خجالت تو تا به حال نماز نخوندم. و هر دو زدند زیر خنده. افراد نزدیکتر نیز از شوخی این دختر و پسر خندهشان گرفت. پلههای برقی، آرام آرام پایینتر میآمد و من به این فکر میکردم که چه بلایی بر سر سینمای ما آمده است که تلاش فیلمها برای بیان ، آن قدر سطحی و مبتذل شده است که موضوعی که فیلمساز سعی میکند با هزار ترفند و شیوه به ذهن مخاطب القا کند، تاثیر عمیقی روی مخاطب نمیگذارد و از آن بدتر تبدیل به ضدتبلیغ میشود.
پخش سریال «یوسف پیامبر» نقطهی اوج این جریان بود. تیتراژ سریال شروع نشده بود که سیلی از پیامکها و استاتوسهای طنز، به گوشیهای تلفن و سایتهای اجتماعی راه پیدا میکرد. در مورد بعضی از آثار سینمای دفاع مقدس نیز وضع چندان بهتر نبود. در تراژیکترین لحظهی داستانی، به وسیله یک صحنه مضحک و خندهدار با یک طنز ناخواسته روبرو میشدیم که سالن سینما را قهقهه بر میداشت. نکته جالب در مورد تمام این ایدههای درنیامده و طنزهای ناخواسته و موقعیتهای مضحک آن است که این موارد اغلب در سینمای سفارشی با موضوع اعتقادی پیش میآید. مشکل اصلی آنجاست که هنوز مدیران فرهنگی ما، به سینما به عنوان ظرفی مینگرند که میتوانند هر مظروفی را داخل آن بریزند و در رزومهی لاغرشان عنوان بزنند که چه تعداد فیلم با موضوع اعتقادی و دینی ساختهاند.
کارگردان در فیلم «سر به مهر» تمام تلاش خود را برای بیان قصهای آبرومند به کار میگیرد تا حداقل اثرش مانند دیگر فیلمهایی که با موضوع اعتقادی ساخته میشود، اندکی فرق داشته باشد. ولی فارغ از این نکته است که بخش عمدهای از هر اثر هنری محصول ناخودآگاه هنرمند است و مولفههایی که در فیلم سعی بر اثبات ان دارد ار دل فرم بیرون میآید و نه مضمون. فیلمنامهنویس سعی کرده است تا مضمون دینی خود را کمی دیرتر به قصه بیاورد تا سفارشی بودن اثر کمتر به چشم بیاید.
مشکل اصلی آنجاست که کارگردان میخواهد یک موضوع ذهنی و مساله اعتقادی را به عنوان دستمایه فیلم بیان کند. یعنی به جای نشان دادن موقعیتها و کشمکشهای ذهنی آنها، سریع و بلادرنگ تمام اطلاعات مورد نیاز مخاطب را در وبلاگ میگوید و تقدیم مخاطب میکند. وبلاگنویسی قهرمان قصه هم هیچ دلیل ندارد جز اینکه جایی باشد تا بتواند ذهنیات او را به خورد مخاطب بدهد.
ابتدا سعی میکند تا کلیه بلاهای طبیعی و غیرطبیعی را بر سر قهرمان قصه ببارد تا نیاز به نماز و خداوند در فیلم جنبه عینیتری بیابد. انصافا در گذاشتن این همه مشکل ریز و کوچک هم کوتاهی نمیکند. مادر قهرمان قصه را قبلا کشته است و به جای او یک نامادری نشانده است. خواهر شخصیت اصلی را نابینا کرده است و مشکلات هزینههای درمان و پدری که قادر به پرداخت هزینههای جراحی نیست. سن قهرمان ما نیز بالا رفته است و خواستگاری در خانه را نمیکوبد. خانهش هم اجارهای است و همخانه قدیمی هم که ازدواج کرده و او علاوه بر اینکه باید دنبال خانه بگردد، باید دنبال همخانهای نیز باشد.
راستی این نکته هم فراموش نشود که «صبا»، قهرمان قصه به تازگی از کار اخراج شده است. سوالی که در همینجا مطرح میشود این است که آیا واقعا نیاز است که فیلمساز این همه مشکل بر دوش صبا بگذارد تا او به این نتیجه برسد که حالا وقت نماز خواندن است؟ مگر علت همهی این مشکلات، خدایی سختگیر است که در صورت سرپیچی از او اینگونه مجازات میکند؟ داستان با تصمیم صبا برای نماز خواندن آغاز میشود. ولی اینقدر سطحی به مساله پرداخت میگردد که هیچ کشمکش ذهنی برای قهرمان شکل نمیگیرد. در صحنهای میبینم که صبا از خدا میخواهد تا مشکلاتش را مرتفع کند و در چند ثانیه بعد در وبلاگ خود مینویسد:«خدایا تسلیم، من از این به بعد نماز میخوانم». یعنی تحول مطلق و غیرقابل بازگشت قهرمان در کشمکش درونی او که میتواند شاهپیرنگ داستان باشد، ظرف چند ثانیه حل میشود. و به راحتی موضوع درامی که تاکنون سعی بر بیان آن داشته را به ناگاه از دست میدهد.
این همان موضوعی است که در سطور گذشته به آن اشاره کردم که محتوا انحصارا از دل فرم بیرون میآید و نه از مضمون. و در صورتی که هر اثر هنری بخواهد به جای بیان قصه خود، مانیفست ایراد کند؛ ارزشهای قصهخود را تبدیل به ضد ارزش میکند. فیلمساز با این قصه خود انگار دارد قرائتی از مساله اعتقادی را بیان میکند که نماز و عبادت برای رهایی از مشکلات است ولاغیر. پس باید خواستگار محترم متمول با وضوع مالی خوب و گل و بلبل نباید نیازی به خداوند داشته باشد. یا اینکه نماز و عبادت فقط هننگامی معنی پیدا میکند که ما به سدی بزرگ در زندگی برخورده باشیم.
فروید معتقد بود که آفرینش هنری برخاسته از دامان ناخودآگاه فردی است. روح و درونمایه هر اثر هنری در ناخودآگاه هنرمند رشد میکند و در بطن اثر حلوه بیرونی مییابد و از هنرمند جدا میشود. سینما در بین تمام هنرها، از این لحاظ ابزاری به غایت خطرناک و بیرحم است و ناخودآگاه هنرمند را ناجوانمردانه عیان میکند. نقد آثار هنری بعد از فروید به سمتوسوی آن رفت تا کاوشی صورت گیرد تا مولفهها و مسائلی که ناخواسته در اثر قرار گرفته در بوتهی نقد قرار گیرد . و این ندانستن هرگز از جنس ناآگاهی نیست. بلکه مربوط به عناصری است که به خاطر نیروی فوقالعاده و لجامگسیخته ناخودآگاه در اثرهنری فرصت بروز پیدا میکند.
کارگردان در فیلم «سر به مهر» آنقدر مشعوف مضمون اعتقادی است که به جای سیر دراماتیک و منطقی قصه، نمادها را دانه دانه در جای جای فیلم فریاد میزند تا بتواند نظریه اعتقادی خود را کامل کند. فارغ از این است که بیتوجهی به روابط علّی معلولی میتواند مضحکهای از فیلم بسازد که همان موضوع اعتقادی به سخره گرفته شود. مثلا «صبا» برای دو رکعت نماز صبح و از خجالت میهمانی که هنوز نیامده است به جای اقامهی آن در خانه، یا مسجد، سر از فرودگاه در میآورد تا کلکسیون نمادهای معناگرای فیلمساز را تکمیل کند. یا به برج میلاد میرود و در نوک برج میخواهد قدقامت الصلوه بگوید، فارغ از این نکته که اینجا مخاطبان دارند در سالن سینما به بلاهت او میخندند. یعنی تمام کشمکشهای قهرمان داستان و پیروزیهای او در جدال با بقیه، اگرچه او را به بلندای برج میلاد و یا فرودگاه میبرد، ولی سالن سینما را به خنده میدارد.
مطرح کردن دغدغهها و اعتقادات دینی اگرچه موضوعی پسندیده و قابل ستایش است ولی شاید از خاطر نبریم که اگر مضمون را با محتوا اشتباه بگیریم و خواسته باشیم مضمون خود را هر چند به زور در ظرف سینما بریزیم، محصول، ملغمهای خواهد شد که جز خنده و استهزا چیزی برای فیلمساز نخواهد داشت، مطمئنا.