بیخانمان
«بهروز افخمی» چه آن زمان که با محمدعلی زم، «روز فرشته» را ساخت تا هنر دینی را به سینما بیاورد و چه آن زمان که فیلم «عروس» پرفروشترین فیلم سال شد تا تذکر و انذاری باشد به جوانانی که آرزوی پولدار شدن را در دل دارند(به تعبیر کارگردان) و چه در آن زمان که در مجلس ششم و در ردای وکالت، گوی نطق آتشین را از باقی همکاران خود ربود و از جوانانی سخن راند که مانند پسرش آرزوی مهاجرت به ینگهی دنیا را دارند و چه اکنون که در مقام سفیر صلح به غزه میرود و داستان مینویسد، «بهروز افخمی» لباس مصلح اجتماعی به تن داشته است و هرگز نخواسته است از موقعیت مدعیالعموم و دانای کل پایین بیاید.
در نگاه «بهروز افخمی»، هنرمند، حکم پیامبری است که تنها برای تبشیر و انذار آمده است و با توجه به مقتضیات زمانه و تکلیف دینی خود اظهارنظر کند و جامعهای را گسیل دهد به سمت حبل الله، همان طور که در نامهاش به ابراهیم حاتمیکیا از هنر دینی سخن راند و ادامه داد که «تواناییهای هنری در اغلب موارد به خدمت زورمندان و زراندوزان و ظالمان درآمده و مایهی تشدید انحطاط عالم «ظاهر» و انکار هرچه جدیتر «غیب» شده است. این هیچ جای حیرت ندارد، زیرا که تنها ملاک برای سربلندی حقیقی انسان، پرهیزکاری است، نه هوش و نه هنرمندی».
فیلم «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران»، آخرین ساختهی «بهروز افخمی» اگرچه از لحاظ فرم روایی و ویژگیهای هنری با تمامی آثار او متفاوت است ولی مضمونهای فرامتنی که بر اثر سنگینی میکند ادامهی راهی است که او در آثار گذشته و نوشتهها و اظهارنظرهای او دنبال میکرده است. نفرت و حساسیت عجیبی که افخمی نسبت به مدرنیسم و پدیدههای مدرن در نوشتههای خود و از همه مهمتر در مجموعه مقالاتی که تحت عنوان «هسته آتشفشانی سینما» منتشر شده است، در این فیلم بیش از پیش بروز و بسط پیدا میکند. او در کتاب خود روشنفکران ایرانی را اُمّلترین روشنفکران دنیا خطاب کرد و ادعا کرده بود که مدرنیسم جزء لازم تطور تاریخی هر جامعهای نیست که ما ملزم باشیم حتما شاخصههای مدرنیسم غربی را بپذیریم تا بتوانیم از آن عبور کنیم و به پیشرفت برسیم. او هیچکاک و فورد را ستایش میکرد و هرآنچه که به عنوان سینمای آوانگارد شناخته میشود را با چوب تمسخر، تخطئه میکرد. او حتی در فیلم اخیرش صحنههایی از روانی را نشان میدهد و در مصاحبههایش از هیچکاک مثال میآورد، درست مثل زمانی که «سیدمرتضی آوینی» و همقطارانش، هیچکاک و فورد را در مقابل تارکوفسکی علم کردند. و ادعا کردند که «شیعه میتواند با آثار هیچکاک ارتباط برقرار کند» (خبرگزاری دانشجو به نقل از مسعود فراستی)و آوینی در نقدی برای فیلم عروس نوشت که : « افخمی تماشاگر را دست کم نگرفته است. نه با افاضات خودبینانه خواسته است که خودش را به رخ مردم بکشد و نه به مردم طعنه زده است که شما نمی فهمید؛ نه آن را به تماشای رؤیاهای مالیخولیایی یک روشنفکر متظاهر برده است، نه سینما را با گالریهای نقاشی اشتباه گرفته است و نه با سن تئاتر، نه با گالری وحشت، نه با دارالمجانین و نه با موعظههای پدر روحانی در کلیسا و نه با هیچ چیز دیگر. او سینما را درست همان طور که باید باشد دیده است، نه بیشتر و نه کمتر». ولی افخمی، سینما را برای خیلی چیزهای بیشتر میخواست. چه آن روز که قصد پوشیدن قبای وکالت کرد، یا آن روز که پروژه «فرزند صبح» را کلید زد تا زندگی امام خمینی را به تصویر بکشد، سینما برای او چیزی فراتر از سینما بود، فرصتی بود برای نظریهپردازی و حضور در تمامی دعواهای ایدئولوژیکی، تا آن روز که در مناظره مجلهی 24، جوایز سینمایی خارجی مانند اسکار را باندی و سیاسی دانست و وارد آن جدال لفظی با مانی حقیقی شد و با افتخار اعلام کرد که یک «خشکمغز حزباللهی» است.
فیلم «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» در کنار روایت ساده و خطی خود تا آنجا که میتواند از خجالت مدرنیسم و دنیای روشنفکری در میآید. در فیلم «سنپترزبورگ» با شخصیتهای به ظاهر هنری (با بازی بهاره رهنما، اندیشه فولادوند و جماعت داخل گالری) روبرو بودیم که کرگدن را در ذات ابسورد و پست مدرن مینامیدند و میتوانستند در مورد تفاوتهای هنری کرگدن و زرافه، ساعتها بحث کنند نام یکی از این آقایان آرتیست، «باران» بود و در مقابل اصرار بقیه که باران را نامی دخترانه میدانستند، دلیل میآورد و دفاع میکرد. دیگری روزی از خواب بیدار شده بود و فهمیده بود که دیگر نامش مهسا نیست و نام جدید خود را صدف گذاشته بود. جماعتی که از شنیدن عددی بین هفت و هشت به نام «باقرزاده» متعجب میشدند و به نژاد آریاییشان افتخار میکردند. نگاه استهزاآمیز افخمی به پدیده روشنفکران و دانششان در فیلم جدیدش نیز ادامه مییابد. او از سویی جامعه مدرن را با جامعه غربی یکسان میپندارد و از سویی تنها فردی که از همین جامعه مدرن معرفی میشود، یعنی «فیلیپس» را با کلی اتهامهای تمسخرآمیز بدرقه میکند. مدرنیسم را به گوشهی رینگ میبرد و انتقام تمام «ایسم»ها را یک جا از آنان میگیرد.
داستان فیلم «آذر،شهدخت، پرویز و دیگران» با بازی «مهدی فخیمزاده» در نقش پرویز دیوان بیگی، هنرپیشهی پیشکسوت سینما آغاز میشود، دیوانبیگی نگاهی سنتی به مسایل پیرامون خود دارد ولی طی یک اتفاق، به همسرش پیشنهاد بازی در یک فیلم سینمایی به نام «در تاریکی» داده میشود. برخلاف تمایل دیوانبیگی، همسرش در این فیلم بازی میکند و در این نقش میدرخشد. در فیلم این مساله به هجو پرداخته میشود که روزنامهها و منتقدان اعتقاد دارند که «در تاریکی» داستان واقعی «شهدخت فیروزکوهی»، همسر دیوانبیگی است که در تمامی سالهایی که دیوانبیگی مشغول افتخارآفرینی و هنر بوده است، او در خانه تنها به تربیت فرزندان مشغول بوده است و دیوانبیگی، او و استعدادش را سالها در تاریکی نگاه داشته است. ولی شوخیهای بهروز افخمی با پدیده فمینیسم و مطالبات جامعه زنان اینجا پایان نمییابد. دیوانبیگی خطاب به دخترش که به تازگی از فرنگ بازگشته است، با تعجب میپرسد که آیا در غرب چیزی به نام «مرد فمینیست» وجود دارد؟ و وقتی جواب مثبت دخترش را میشنود، در یک جمله کاملا استهزاآمیز میگوید که مرد فمینیست باید چیزی مثل کچل موفرفری باشد. در ادامه بهروز افخمی، جامعه مدرن را با جامعه غربی یکسان میشمارد و تا آنجا که میتواند بر بدن مدرنیسم تازیانه میزند. او گیاهخواری و گیاهخوران را مسخره میکند و دندان نیش را دلیل میآورد که انسان نباید نسبت به اصل خودش(یا همان گوشتخواری) بیتفاوت باشد. حتی دلیل تمایلات همجنسخواهانه «فیلیپ» را نیز گیاهخواری میداند. تودهای ها نیز از گزند نیش و کنایهها در امان نیستند و نام آنها نیز به میان کشیده میشود.
چه شوخیهای افخمی با مدرنیسم در فیلم را جدی بگیریم و این جمله را از او قبول کنیم که مدرنیسم، جزء لازم تطور تاریخی هر جامعهای نیست. و چه خواسته باشیم که مقابل او بایستیم و نیازها و بدهبستانهای دنیای مدرن را باور کنیم و قبول کنیم که از این موجی که برخاسته است راه فراری نیست، فیلم افخمی با تمامی ویژگیهای مثبت یا منفی ساخته شده است و هویتی برای خود پدید آورده است. مهم این موضوع است که اگر حتی تمامی این کنایهها و شوخیها هدف درستی را نشانه گرفته است و اساسا پیوند بین آذر و فیلیپس، به عنوان پیوند بین جامعه ایرانی و جامعه غربی غلط بوده است و شاخصههای دنیای غربی، چیزی جز گیاهخواری و همجنسبازی چیزی نباشد. باز فیلم در مقابل تنها یک کوه دماوند دارد که از روزهای آتشفشانیاش فاصله گرفته است و حتی نشانی از روزهای سرسبزی گذشته را نیز ندارد. حالا میخواهد کارگردان بوی کباب راه بیاندازد و تمام خانواده را دور هم جمع کند. حتی اگر آذر به قصد کوه، طی طریق کند، هیچکدام از این موضوعات ما را مجاب نمیکند که بپذیریم لزومی برای پذیرفتن مختصات و موقعیتهای دنیای مدرن را نداریم. زیرا شخصیتی که فیلم به عنوان آلترناتیو جامعه غربی به ما معرفی میکند، نه غربی است و نه ایرانی. نه سنتی است و نه مدرن، نه مستغرق دریای سنتهاست و نه مفتون ایدئولوژیها و ایسمها.از یک سو در روستا زندگی میکند و از شهر بریده است و از طرف دیگر بزرگترین دغدغهاش رسیدگی و مراقبت از سگ خانگی است. از یک طرف به سبک پیشینیان سفالگری میکند و به کار خاک و گِل مشغول است و از طرف دیگر بزرگترین مشتریان کارهایش در غرب انتظار کارهایش را میکشند.
وضعیت آذر در پایان فیلم «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران»، وضعیتی است که خود افخمی سالهاست در آن گیر کرده است. او سالها پیش در پشت تریبون مجلس از تاثیر گروههای فشار در عرصه فرهنگ و هنر گفت و انتقاد کرد از سیاستگذاری فرهنگی که جوانان این مملکت مانند پسرش، اصلِ همه چیز را در غرب دنبال میکنند و خودش چند سال بعد ترک وطن کرد و چند سالی را در کانادا گذراند. او سالهاست که سینمای کلاسیک فورد و هیچکاک را تحسین میکند و مقابل سینمای تارکوفسکی میایستد. ولی در عمل خودش دست به تجارب غریب و غیرمعمولی مثل «گاو خونی» میزند یا مانند فیلم «عروس» یا «شوکران» پیام اجتماعی میدهد و یا با فیلم «روز فرشته» نگران آخرت مردم میشود.
داریوش آشوری اعتقاد داشت که زمانهی ما دچار «بحران بیخانمانی» است. ما علاقهای به شناخت «دارالکفر» نداشتیم. اما «دارالکفر» به سراغ ما آمده بود. در جهان قدیم ما برای خود مرکز عالم بودیم، اما حال حاشیهی تمدن غرب شدهایم. روشنفکری ما با تلاشهای افرادی مثل «آخوندزاده» شروع شدکه میخواست جایگاه ما را در تاریخ جهانی دوباره تعریف کند. و این جا بود که حس «عقبماندگی» در ما بوجود آمد. در مقابل این حس، روشنفکران دو راه بیشتر نداشتند: یکی شیفتگی به غرب بود و دعوت برای پیروی از مدل غربی زندگی و دیگری پرخاشگری به غرب است و ایستادن در مقابل آن با توسل سطحی به ایدئولوژیهایی که در همان غرب تولید شده است. درست مثل مسیری که افخمی انتخاب کرد و سعی کرد به آن مومن بماند.