زرشک
ابوالفضل بناییان
فیلم «تمشک» به کارگردانی «سامان سالور» روایتگر زندگی عجیب و پرمخاطرهی زوج جوانی به نامهای حمید و هما با بازی مهدی پاکدل و نیکی کریمی است. زوج شیکپوش و متمول دنیای فیلم تمشک، تصمیم دارند تا از طریق اجاره رحم زنی دیگر، صاحب فرزند شوند و با وسواس و دقتی به دنبال گزینه مناسب و مطمئنی برای این کار هستند. نتیجهی وسواس غریب این زن و شوهر یافتن زنی فقیر به نام رضوان است که همسرش سالها پیش فوت کرده است.
بداعتی که در ایدهی مرکزی داستان فیلم تمشک است و حضور فیلمبردار بزرگی به نام محمود کلاری در شناسنامه فیلم و همچنین حضور بازیگران حرفهای سینما میتوانست در کنار خلاقیت و استعدادی که کارگردان در فیلمهای اولش از خود نشان داده است، نوید فیلمی متفاوت و درخشان به سینمای ایران بدهد. ولی پرداخت سطحی فیلمنامه، میزانسنهای مضحک و نادرست کارگردان و بازی ضعیف بازیگران در این فیلم باعث شده است که با یکی از بدترین فیلمهای سینمای ایران مواجه گردیم. انتساب وجه بدترین برای این فیلم بیش از آن که ناشی از خود اثر باشد، تحت تاثیر حضور عوامل حرفهای و حضور ناکارآمد و هدررفتهی آنها در این فیلم است. برای نگارنده هنوز جای تعجب است که چطور کارگردانی بعد از فیلمهای امیدوارکننده و خوب نخستش میتواند به فیلمهای ضعیف و بیربطی چون «سیزده، پنجاه و نه» و یا فیلمی مانند «تمشک» برسد. چطور آن ریتم مناسب و روایتپردازی دقیق و ناب در فیلم «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» تبدیل میشود به روایتی عقیم که نه هولناکی مضمون را میتواند به تصویر بکشد و نه بر مخاطب تاثیری بگذارد.
اصغر فرهادی در یکی از کلاسهای درسهایی برای سینما میگوید: «توصیه میکنم با کسانی کار کنید که حضورشان روی سر شما سایه نیندازد. خیلی فریب این را نخورید که فلان شخصی که حرفه ای سینماست حالا آمده و میخواهد در فیلم من هم کمک کند. این حضور ممکن است شما را به عنوان کارگردان بترساند که آن چیزی که میخواهید و توی ذهنتان است را در رودربایستی نگویید». موضوعی که اصغر رهادی به آن اشاره دارد سندرمی است که هر سال کارگردانهای جوان و بااستعداد را به کام خویش میکشاند و هر سال وحشتناکتر جلوه میکند. سامان سالور همان کارگردان با استعدادی بود که با دوستان و هماتاقیهایش فیلمهای آبرومندی میساخت که جایزههای بینالمللی را درو میکرد و تحسین منتقدان را به همراه خود داشت. اکنون در این دو فیلم با بهترین عوامل سینمای ایران، توانایی خلق حتی یک میزانسن صحیح را ندارد و با دو فیلم اخیر خود نه حمایت منتقدین را بر فیلمهایش میبیند و نه توانسته است که مخاطبان را راضی از سینما به خانه بفرستد.
هرگونه صحبت و یا تشکیک در تواناییها و جایگاه هنری محمود کلاری کاملا امری بیهوده است ولی قابهای زیبای محمود کلاری، دقیقا کارکردی بر خلاف فضای فیلم و موقعیت روانی شخصیتها دارد. داستان فیلم در نهایت فشار عاطفی و احساسی پیش میرود، ولی دوربین مشغول قاببندیها و زیباییهای بکر شمال است. به همین دلیل آن حس سردرگمی و بیچارگی شخصیت رضوان در فیلم به دلیل قابهای زیبا و باشکوهتبدیل به حسی نامفهوم و گنگ میگردد و تاثیر عاطفی فیلم بر مخاطب عقیم میماند و هیچ حسی انتقال پیدا نمیکند. از همه جالبتر گویی لوکیشن سکانسها بر مبنای زیبایی قاب انتخاب شده است. پزشک بیمارش را در کنار دریا ویزیت میکند و یا حمید و رضوان در بدترین شرایط روحی و عاطفی در مکانهایی رویایی، سرسبز و با بکگراند حرکت نرم اسبهای زیبا با یکدیگر دیدار میکنند و گره دراماتیک فیلم برمبنای سردرگمی انسان مدرن را رقم میزنند. مساله رحم اجارهای موضوع بکر و بدیعی بود که با تمرکز بر روی ایده اصلی میتوانست موقعیتهای دراماتیک نو و تازهای برای سینمای ایران داشته باشد. پرسش اصلی فیلم، اگرچه بر مبنای یک حادثه مطرح میگردد ولی حوادث اتفاقی و بیربطی که تنها باعث بسط فیلم در عرض فیلمنامه میشوند، بلکه باعث شده است که فیلم هرگز نتواند زیرمتن اجتماعی موقعیت دراماتیک خود را بیان کند. به همین دلیل پرسش اصلی فیلم که یک قانون (رحم اجارهای) میتواند چه تبعاتی برای انسانها داشته باشد به طور کلی فراموش میشود و تبعات یک شیوهی مدرن زندگی برای یک جامعه سنتی در حد یک شوخی باقی میماند و توقع مخاطب از داستان و در ادامه همذاتپنداری او را به حداقل ممکن میرساند.
بازیگران حرفهای فیلم نیز کارکردی ویترینگونه دارند. مهدی پاکدل، نیکی کریمی و مهران احمدی، یکی از ضعیفترین نقشهای عمر هنریشان را تجربه کردهاند. زیرا داستان آنقدر بر مبنای اتفاق و بیمنطق پیش میرود که امکان هیچگونه انتقال حس، خلاقیت در اجرای نقش و ایجاد لحظات دراماتیک را به شخصیتها نمیدهد. فضای فیلم تمشک، آنقدر پوشالی و تصنعی است که کارگران مجبور میشود در پایان فیلم به حادثهای پناه ببرد که دستاورد منطقی رخدادهای دراماتیک پیشین نیست. حمید، شخصیت اصلی فیلم با بازی «مهدی پاکدل» بعد از تصادف به ناگاه حافظهی خود را بدون هیچ کارکرد دراماتیکی از دست میدهد و از آن بدتر دوباره باز هم بدون هیچ دلیلی، حافظه خود را باز مییابد و به رغم علاقهاش به فرزند در نیمه اول فیلم، ناگاه تصمیم میگیرد تا فرزند خود را سقط کند. به اعتقاد نگارنده به فرجام رساندن چنین شخصیتی در فیلمنامه مطمئنا از نوشتن دوباره شاهکارهای سینمای دنیا سختتر است و واقعا جز مرگ، چه نقطهی پایانی برای چنین شخصیت بیثبات و ناپایدار میتوان متصور شد.
فیلم «تمشک» به کارگردانی «سامان سالور» بیشتر از آن که روایت مرگ قهرمانانی باشد که تصمیم دارند از یک زندگی سنتی جدا شوند و زندگی امن و راحتی در سایه مدرنیته برای خود رقم بزنند، گواه مرگ تدریجی کارگردانی است که فیلم به فیلم از سینمای خودش فاصله میگیرد و ذرهذره سقوط میکند.