قفس آهنین
ابوالفضل بنائیان
«قفس آهنین» تعبیری است که ماکس وبر در باره پیامدهای منفی مدرنیته به کاربرده است. «استعاره ی قفس آهنین» یکی از برجسته ترین انگاره های وبر برای توصیف انسان در جهان مدرن است. او اعتقاد داشت که عقلگرایی در دوران مدرنیته، انسان را به شرایطی سوق میدهد که احساس میکند در یک قفس آهنین زندگی میکند.
در فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی»، با جهانی روبرو هستیم که یک سر درهمریختگی است و سردرگمی، انسان عصر مدرن، در روزگار آشفتگی، تنها به عقل خود رجوع میکند. .غافل از آنکه، اولین قربانی عقلانیت، هویت فردی آحاد انسانی، و نخستین حق به یغما رفتهی آدمی، آزادی او و، اولین صفت انکار شدهی بشر، آزادگی اوست؛ زیرا فرد، مهرهای در ماشین خودکار جامعه است و جامعه اسیر سرپنجهی غول تکنولوژی.
علی شخصیت اصلی فیلم با بازی علی مصفا، انسانی است رها شده که بیاعتنایی آگاهانهای نسبت به دنیای پیرامون خود دارد و اکنون در قفس آهنین زندگی مدرن افتاده است و چه راهی میماند برای او که از خلق فاصله بگیرد و سکوت اختیار کند. از سهم او از دنیا، یک پنجرهای خیالی مانده است که تنها امیدش است هنگام بازگشت به خانه.
بیتفاوتی و سکوت او چارهی محتوم انسان است در دوران مدرنیته چرا که ساختار اجتماعی دوران مدرن به گونه ی است که انسان دیگر، قادر به ارزیابی واحیاناً انتخاب نیست. زیرا انتخاب و گزینها ی برای انتخاب وجود ندارد. قواعد مجرد دنیای مدرن، راهی را برای انتخاب در قفس آهنین باقی نمیگذارد. دنیای مدرن به عقیده ماکس وبر، ارزشها را به ضد ارزش و اخلاق را واژگونه ساخته است. پس چه انتظاری به علی میتوان داشت که در مقابل سوالهای سیما در کافیشاپ، به جز سکوت، راهی در مقابل داشته باشد.
شخصیت اصلی فیلم، در شهری زندگی میکند که گویا آدمیان برایش و حتی برای خودشان بیگانهاند. عقلانیت و منفعت طلبی، انسان را سوق داده است به سمت آنکه با دیگران غریبه باشد و از این ورطهی هولناک، تنها در پی سود و منفعت خویش باشد. سیما که نماد عقل منفعت اندیش در فیلم است، علی را رها کرده است . رانندهی تاکسی از ترس محکومشدن، حاضر به رساندن بیمار به بیمارستان با ماشین خود نیست. و مترجمی که از محیط بیرون میترسد ؛ تنها نمونههایی از آشفتگی دنیای مدرن فیلم هستند. اما علی، در مقابل همهی اینها فقط سکوت میکند. دنیا به سوی واژگونی پیش میرود و مردم همه منتظر زلزلهای هستند و از این فاجعه استقبال میکنند. گویی این فاجعه، همان معجزهای است که هر لحظه آرزو میکنندش. عقلانیت روز به روز بر انسانیت و جامعه حاکمیت بیشتر دارد تا جایی که هیچ راه نجاتی برای انسان و جامعه وجود ندارد. و انسان وامانده از عقلانیت مدرن، تنها راه نجات خود را در معجزه و فاجعه میداند.
ماکس وبر اعتقاد داشت که هیچ نیروی اسرار آمیز و غیرقابل پیش بینی وجود ندارد که در جریان زندگی مداخله کند و اینکه ما میتوانیم هرچیزی را به واسطه پیش بینی و با قوهی عقل، مهار کنیم. و انسان محکوم است که در این دنیای جدید همچون پرندهای در قفس آهنین، تسلیم قوانین گردد. در این دنیا میباید تنها معجزه یا فاجعهای رخ دهد تا انسان بر مدرنیته چیره گردد زیرا که از دیدگاه جامعه شناسی فاجعه، پدیده ای اجتماعی است که موجب برهم ریختگی کارکرد و ساختار یک نظام اجتماعی و نهادهای درون آن برای یک دوره کوتاه مدت می شود ولی باعث از بین رفتن این نظام ها و نهادها نمی شود. و از طرفی تنها راه نجات فردی برای انسانها در مقابل هجمه مدرنیته است. که در غیر این صورت این انسان است که میباید از اجتماع فرار کند تا کمترین تاثیری از مدرنیته داشته باشد. ولی در دنیای سینما، این معجزه رخ میدهد. زنی با تمامی ظرافتها و مهربانیهایی که نشانی از نوستالژی گذشته علی است(همانطور که در فیلم بیان میشود). ناگاه پا به دنیای علی میگذارد و باعث میشود که شخصیت اصلی فیلم را از غار تنهایی بیرون بکشد. لیلا حاتمی در فیلم نماد همان نوستالژی شیرین گذشته است و مهتاب کرامتی همان عقل منفعتاندیش.
معجزه رخ میدهد و قهرمان فیلم از قفس آهنین بیرون میآید. معجزهی عشق، حوالت تاریخ است برای ماکس وبر که دنیا را در عصر مدرن چون قفسی آهنین تصور کرده بود و زبان سینما، پاسخی به تمامی ادعاهای جامعهشناسی میدهد.
«چیزهایی هست که نمیدانی»، یک ملودرام آرام است که علیرغم ریتم کتد و دنیای ساکن آدمهای فیلم، حوصلهی مخاطب را سر نمیبرد. قصهاش را تعریف میکند و بیادعا تنها راه گریز بشر از دنیای بیرحم عقلانیت را، عشق میداند و مخاطب را با ارجاعهای شیرینش به راننده تاکسی اسکورسیزی یا خشت و آدینه گلستان، سرحال میآورد.