داستان زرد کمعمق
فیلم بیگانه، ساخته بهرام توکلی همانگونه که در تیتراژ فیلم آمده است، اقتباسی از نمایشنامه «اتوبوسی به نام هوس» تنسی ویلیامز است. از مشهورترین اقتباسهایی که از این نمایشنامه صورت گرفته میتوان به فیلمی که الیا کازان با همین نام در سال 1951 ساخت و یا نمونه جدیدتر آن، فیلم «جاسمین غمگین» اشاره کرد. بهرام توکلی که با فیلم «اینجا بدون من» در سالهای گذشته طعم شیرین اقتباس از آثار ویلیامز را چشیده بود، این بار سعی کرده است تا با روزآمد کردن و تفسیر مجدد مضمون دراماتیک این نمایشنامه، اثری متفاوت ارائه دهد. ولی «بیگانه» اثری است که بیش از آن که در مقام مقایسه کنار نمایشنامه تنسی ویلیامز قرار بگیرد، در ذهن مخاطب با فیلم مشهور «الیا کازان» مقایسه میشود.
اتوبوسی به نام هوس، داستان حضور سرزده زنی به خانهی خواهرش است که رفتار شوهر خواهر او باعث سقوط او تا مرز یک انسان کاملا دیوانه است. شاید تصویر اولین برخورد استنلی با بازی مارلون براندو و خواهرزن غمگینش هنوز یاد مخاطب مانده باشد که چطور با دهان باز آدامس میجوید و به نظربازی مشغول بود و یا آن فریادهای «استلا…استلا» او که نمود کامل خلق و خوی حیوانی یک انسان است مطمئنا در ذهن مخاطب باقی مانده است. در مرحلهی اقتباس، تفاوتهای نظام ارزشی کشورها میتواند تبدیل به مهمترین موضوعی شود که دست فیلمنامهنویس را در خلق اثری با درونمایههای دراماتیک ببندد.
ولی از طرف دیگر یافتن جایگزینهای مناسب و ایجاد نوعی ساختار دراماتیک خلاقانه تنها وظایفی است که در این مسیر به عهدهی او باقی مانده است. در فیلم بیگانه، این بار ما با یک «امیر جعفری» روبرو هستیم که لزوم تطبیق نظام ارزشی جامعه ایران باعث گردیده که او دیگر هیچ شباهتی با بدمن نمایشنامه نداشته باشد. نقطهی اوج دراماتیک فیلم الیا کازان وابسته به فرجامی است که او با هوی و هوس برای خواهرزن خویش پدید میآورد و این بدذاتی و منفعتطلبی او است که زمینه سقوط خواهرزن خود را میسر میکند ولی امیر جعفری، با تغییراتی که در ساختار دراماتیک داستان ایجاد شده است، تبدیل به همسری ترحمبرانگیز شده است که برای زندگی بهتر خانوادهی خود مجبور است که کمی صراحت لهجه پیدا کند و روبروی خواهرزن خویش بایستد.
این جمله منسوب به هیچکاک بارها و بارها نقل شده است که فیلمی بهتر است که شخصیت منفی قدرتمندتری داشته باشد. ولی در بیگانه ما با شخصیت منفی طرف هستیم که در ذهن مخاطب، هیچ حسی مبنی بر تنفر و انزجار ایجاد نمیکند، تمامی کنشهایی که از او در قبال خواهرزنش سر میزند، کاملا منطقی و مودبانه است. پس نمیتواند باعث فروپاشی ذهنی و روانیِ زن قصه باشد. و بدینترتیب بزرگترین پایه ساختار تراژدی داستان که چطور رفتار منفعتطلبانه افراد میتواند زنی را تا به مرز دیوانگی برساند تبدیل به دلیلی بیاساس میشود و مخاطب را از سویه همذاتپنداری و ترحم برای زنِ داستان دور میکند. پس چه راهی برای کارگردان باقی میماند جز اینکه شخصیتهای نصفهونیمهی خود را روی جدول خیابان و روی پشتبام رها کند و پایانی را به زور به مخاطب القا کند که مثلا نمادین است و از این طریق از تمام کردن داستان نیمهکاره خود سر باز زند.