خنده در گورستان
درباره تئاتر «چهارراه»
ماجرای تئاتر «چهارراه» نه از تابستان 1400 شروع شده است که ناامیدی کل مملکت را گرفته است و بیضایی از ایران مهاجرت کرده است و نه سال 1388 نقطه آغاز آن است که بیضایی کلمه به کلمه این نمایشنامه را مینوشته است و به ذهنش خطور پیدا نمیکرده است که ممکن است روزی این نمایشنامه را جایی غیر از از ایران روی صحنه ببرد. داستان تئاتر «چهارراه» از مهرماه سال 70 میتواند شروع شود، آنجا که بیضایی در واپسین روز مجتمع سینما تئاتر کوچک تهران مشغول سخنرانی درباره هیچکاک بود و گفت: دلهره نتیجه حادثهسازی نیست، نتیجه معنای زندگی است و مثالی تکاندهنده زد که قدمت خاموش ابدیت در برابر سرنوشت کوتاه ما مانند تندیس تمثیلوار مرد به دار آویخته است که افق نگاهش به سوی ابدیت جهان است.
تئاتر «چهارراه» داستان «نهال فرخی» و «سارنگ سهش» است که در یک چهارراه بعد از بیست سال اسارت و تنهایی یکدیگر را مییابند، در دنیایی که هیچ راه این چهارراه به سوی خانه ختم نمیشود. گمگشتگی و تنهایی فردی نهال و سارنگ تبدیل به گمگشتگی جمعی و نمادین انسان امروز میشود و از طرفی داستان عاشقانه بیضایی به ناگاه تبدیل به حدیث نفس تمام مخاطبان میشود. ولی بیضایی در طی این سالها به ما آموخته است که معماهای داستانهای او مانند گرههای دراماتیک شکسپیر و رازهای جنایی هیچکاک، تنها بهانهای هستند برای کشف و شهود رازهای بزرگتر و مستتر در نمایشنامهها و فیلمها که مسائل گسترده انسانی را به نمایش میگذارد. پس فراتر از تسلط استاد بیضایی در معجزه با کلمات و طراحی میزانسن و داستان عاشقانه نهال و سارنگ، مخاطب باید به دنبال حقیقتی بزرگتر و عمیقتر در این نمایشنامه باشد. تقابل مرگ یا زندگی یا با عبارت کاملتر تقابل جاودانگی و میرندگی در تئاتر چهارراه باعث خلق طنز سیاهی شده است که اگرچه در دیگر کارهای بیضایی کاملا قابل ردیابی است ولی به طرز معناداری در این کار بیضایی چشمگیرتر و موکد است. بیضایی در همان سخنرانی سال 70 میگوید که حس طنز و شوخی با دلهره و تعلیق تعارضی ندارد و کسی که با شوخی به دلهره مرگ مینگرد، تاثیر بیشتری دارد تا کسی که فقط از مرگ میترسد. شوخیهای دوپهلوبا مایههای متضاد، قرنهاست که یک ابزار بیان روشنفکری است و اتفاقا نمونه اعلای این طنز در نمایشنامههای شکسپیر است.
داستان مرکزی تئاتر چهارراه بسیار مدرن است، مردی بعد از بیست سال اسارت، از زندان آزاد میشود، روزنامهها مینویسند که احتمالا خودکشی بوده است. عشق قدیمی مرد زندانی خبر را در روزنامه میخواند قبل از حادثه به به چهاراه میآید. بیضایی استاد این است که از همین جملات خبری یک خطی، داستانهایی به وسعت رنجهای تاریخ بشر درآورد؛ همانطور که او در «مرگ یزدگرد» از یک جمله «یزدگرد به دست آسیابانی کشته شد» به داستانی چندوجهی، چندلایه و اعجازآمیز میرسد.
در تئاتر چهارراه، مخاطب به کمک روایت لطیف بیضایی متوجه میشود که در لایه دوم مرگ تراژیک سارنگ در چهارراه، یک داستان عاشقانه نهفته است، نهال فرخی سالها منتظر او مانده است و در طی این سالها هیچکدام از نامههای سارنگ به دست او نرسیده است. حال به ظاهر اکنون ما با داستانی عاشقانه روبرو هستیم که توسط کنایههای سیاسی محاصره شده است، محصولات برند «وطن» که هیچکدام ساخته وطن نیست، تا چایخانهای که چای ندارد و پزشکی که درمان نمیداند و از همه نمادینتر، نامهرسانی که دقیقا زمان مرگ سارنگ، فرزندش به دنیا آمده است و یا از همه خردهروایتها فلسفیتر، پزشک جراح زیبایی که قرار بوده کنار زنش در سینمای روبهرو نشسته باشد و حالا اشتباها در تالار نمایش چهارراه کنار خانم دیگری نشسته است. ولی به ناگاه با پیشرفت روایت مرکزی و تعدد خردهروایتها و تکمیل آن متوجه خلق دنیای طنزآمیز، دوپهلو و متضاد میشویم. این نگاه مطایبهآمیز و طنز سیاه بیضایی نسبت به جهان اطراف با پیشرفت روایت همسو و مرتبط میشوند و بیش از آن که سیاسی باشد، انسانی است، آنجا که او انگشت اتهام را نه فقط به سوی حکومت که به سوی خود انسان میگیرد و نکته جالبتر این که از آن عصبانیت معروف بیضایی خبری نیست. حرکت بطئی بیضایی از عصبانیت فیلم سگکشی در سال 1379 به برخورد مطایبهآمیز تئاتر چهارراه در سال 1400، بیش از آن که نشانگر تغییر بیضایی و تاثیر مهاجرت باشد، نشانگر احوال مردمی است که از گریه به خندیدن به گریه رسیدهاند یا به صورت نمادینتر از تئاتر شاه لیر به جایی در نمایشنامه هملت رسیدهاند که گورکن در گورستان با طنز به سرنوشت انسان مینگرد.
بیضایی در همان سخنرانی معروف میگوید: «سینمای هیچکاک از صحنه گورستان هملت شروع میشود و سینمای ولز از درون توفان شاه لیر. دومی یک دلقک دارد که از هیبت سقوط و تباهی لیرخنده یادش رفته و برعکس اولی یک گورکن دارد که پیش از آئین خاکسپاری جمجمه دلقکی را از میان گور بیرون میکشد».