بمب، یک وسواس فکری
ابوالفضل بنائیان
مهمترین در مواجهه با فیلم «بمب، یک عاشقانه» آخرین ساخته پیمان معادی بر مبنای این است که در این فیلم ما با گسستگی زیبایی روبرو هستیم یا با با یک زیبایی گسسته؟ و آیا اساسا خلق اثر هنری تا چه مرحلهای، امری قابل پیشرفت و توسعه است؟ و آیا بعد از ساخت یک فیلم میتوان با جلوههای ویژه یا موسیقی یا تدوین یا نریشن، ایرادات یک فیلم را پوشش داد؟ یا حتی کمی قبلتر از تولیدِ یک فیلم، آیا یک ایده ناب فیلمنامه را میتوان با چند ایده دیگر ترکیب و فیلمی بهتر ساخت؟ و از همه مهمتر آیا همیشه این عوامل پیشبرنده، لزوما باعث ارتقای اثر هنری خواهد شد یا خیر؟
فیلم بمب مشحون از سکانسها، پلانها، خرده داستانها، موسیقی، طراحی صحنه و اَکتهای بازیگری است که میتواند به تنهایی و در قامت یک اثر مستقل مورد ارزیابی و تحسین قرار بگیرند. و این موضوع در نقدهای مختلف به کرّات به آن اشاره شده است. ولی عامل اختلال در تکامل زیبایی این موارد ریشه در عدم اقناع کارگردانی است که به سندرم وسواس فکری دچار شده است. فیلم «بمب، یک عاشقانه» میتوانست با بازی روان و چشمنواز لیلا حاتمی و پیمان معادی تبدیل به یکی از ماندگارترین عاشقانههای سینمای ایران شود، تغزل و شاعرانگی نهفته در ایده اولیه فیلم میتوانست با تکیه به مینیمالیسمی حساب شده، باعث خلق اثری به یادماندنی شود. ولی هرچقدر که شخصیتهای اصلی این فیلم در بیان احساسات خود به شیوه فلسفه شرقی، با اجتناب و احتراز عمل میکنند، فیلم در شیرفهم کردن و تاکید موکد مخاطب از ارجاعات و قرینهسازیها و استعارات گوی سبقت را از سینمای مبتذل ربوده است. از موسیقی خوب، فیلمبرداری هنرمندانه و بازی گرم بازیگران که بگذریم، کلیت فیلم بمب، شبیه همان ضربالمثل قدیمی است که: «مفرداتش خوب است ولی مرده شور ترکیبش را ببرند». سندرم اختلال وسواس فیلم بمب، از نامش شروع میشود که ابتدا نامش «بمب» بود و بعدها تبدیل شد به «بمب، یک عاشقانه». گویی کارگردان نام بمب را برای چنین فیلمی اندکی خشن و متفاوت از حال و هوای فیلم میدانست که تلاش کرد با جملهای معترضه به مخاطب فیلم یادآور شود که شما با یک فیلم جنگی روبرو نیستید.
شاید به نظر برسد این سختگیری کمی نامنصفانه باشد. ولی این عدم اطمینیان و وسواس در ادامه تبدیل به بزرگترین مشکل در ساخت اثر و ارتباط مخاطب با اثر و مهمترین مشکل منتقدان با این فیلم میشود. زیرا ایجاز و عدم تاکید، مهمترین عامل در ساخت شالوده فیلمی است که میخواهد به احساسات پیچیدهی زن و شوهری بپردازد که از سر قهر حاضر به صحبت کردن با هم نیستند. ماجرا به تاکید عاشقانه بودن عنوان فیلم خلاصه نمیشود، در کل فیلم یک عدم اطمینان و وسواس بیمارگونهای به چشم میخورد که حوصله هر مخاطبی را سر میبرد. آنجا که کارگردان داستان عاشقانه فیلم را کافی نمیشمارد و سکانسهای کمدی مدرسه را به فیلم الصاق میکند که نکند تماشاگری حتی با سطحیترین تلقی نسبت به سینما از سالن بیرون رود.
اشاره به فرصت بمباران برای گفتگو، پلانهای پرتقال روی بخاری وقرینهسازیهای به شدت سطحی دو برادر در مدرسه، آنقدر گلدرشت، موکد و خالی از ظرافت است که میتوان به عنوان بدترین نوع استفاده از قرینهسازی و استعاره در کلاسهای فیلمنامهنویسی تدریس کرد. این افراط در تاکید المانها و مضامین در فیلم کار را به جایی میرساند که داستان مینیمال و به شدت درونی فیلم، تبدیل به موضوعی لوس، نمایشی و شعاری گردد. در صورتیکه در آثار برسون، اوزو و از همه مهمتر کیارستمی که تلاش برای نمایش پیچیدگیهای روابط انسانی داشتند با نوعی تنزه در احتراز از تاکیدات موکد به دست آمده است. به همین دلیل تمامی سکانسهای مدرسه به جای تلطیف و کنتراست تماتیک با داستان غمانگیز فیلم، چون جزیرهای از داستان فیلم جدا میماند و ارجاعات دهه شصتی، به جای ایجاد فضا و موقعیت همدلیبرانگیز، حس رخوت و تکرار را به مخاطب انتقال میدهد و از همه مهمتر قرینهسازیهای پسرک همسایه و دو دانشآموز برادر، حوصله مخاطب را سرمیبرد. سالها پیش در ایران نسخه دوبلهای از فیلم «همشهری کین» در ایران پخش میشد که حتی روح اورسن ولز نیز از وجود آن بیخبر بود. ماجرا این بود که مدیر دوبلاژ محترم که گمان میکرد مخاطبان ایرانی، متوجه داستان فیلم نخواهد شد، در انتهای فیلم نریشینی گذاشته بود با این مضمون که «و اما رُزباد، نام سورتمهای بود که …» . نریشنی که جای خالی همزادش به شدت در فیلم بمب احساس میشود.