ای بسا هندو و ترک همزبان…
«در دنیا فقط دو یا سه داستان با محوریت انسان وجود دارد که مدام و با جدیت خود را چنان تعریف میکنند که گویی هرگز پیش از این تعریف نشدهاند.»
از کتاب ای پیشتازان نوشته ویلا کتر
فیلم سینمایی «خسته نباشید»، سفری است برای بازگشت به خویشتن، برای پیدا کردن خود در بین ماسهها و رملها، در سرزمین کلوت، در اعماق قناتها و بلندی روزهای گرم کویری. این فیلم تلاشی است برای نمایش آدمهایی که به یک بار تصمیم میگیرند که سفر اسطورهای خویش را آغاز کنند تا آنچه در سر دارند، تنها در سر نماند. و «کلوت» قرار است میعادگاهی باشد برای یافتن خویش، در میان تمام سردرگمیهای گم شدن.
«رومن»، جسور است و سرخوش، آمده است تا عمیقترین قناتهای سرزمین مادری همسرش را کشف کند. آمده است تا این بار غمی که از داغ فرزند بر دل همسرش مانده است را اندکی سبک کند. «مرتضی» اما سرش به آسمان است و در دلش خیالپردازی میکند که روزی روزگاری سر از غرب در بیاورد و آنجا بتواند ستارههایش را پیدا کند. حکایت «خاله حکیمه» و «حسین» از این دو جداست. یکی داغ برادر بر دل دارد و دیگری داغ خواهرزاده که از فرزند نداشتهاش بیشتر دوستش داشته است.
اما در میان تمام شخصیتهای فیلم که دقیقا میدانند چه میخواهند و دلتنگ چه کسی هستند، یک نفر هست که نمیخواهد بر زبان بیاورد آنچه بر دلش رفته است. «ماریا» وقتی پنج ساله بوده از ایران رفته است و اکنون که بعد از سالها زندگی در غربت با اصرار همسرش به ایران بازگشته است، انکار میکند آتشی را که سرزمین مادری در دل او روشن کرده است. فارسی صحبت نمیکند، دست اتهام را به سمت هرکس میگیرد. آشنایان و خویشان را غریبه میپندارد، بهانه میگیرد، دلتنگی میکند، ساز جدایی سر میدهد. گویی هنوز باور نکرده است که این سرزمین مادری با این همه خاطره و آشنایی این همه سال در دل او روشن بوده و خودش خبر نداشته است. برایش سخت است قبول این که در دلش چنین غوغایی بوده و هنوز این همه تار متصل به سرزمینش دارد و این همه سال دور مانده است.
«کارل گوستاو یونگ» اعتقاد داشت که شخصیتها و اتفاقات رویای همهی آدمها، در تمام فرهنگها و اسطورهها تکرار میشود. شخصیتهای تکرار شده در تمام اسطورهها و داستانها همان صور مشترکی هستند که مدام در خواب و رویای ما رخ مینمایند. به همین دلیل است که اکثر داستانها را میتوان در چارچوب همان سفر قهرمان که در داستانهای اسطورهای نشان داده میشود، بیان کرد. جوزف کمپبل، اسطورهشناس و فیلسوف آمریکایی معتقد بود که الگوی سفر قهرمان در تمام داستانها تکرار میشود و جهانشمول است. ووگلر در کتاب «سفر نویسنده» به همین نظرگاه میپردازد و میگوید: «داستان قهرمان، به رغم تنوع بیپایان، در اصل همیشه یک سفر به حساب میآید. که این سفر به مکانی مثل هزارتو، جنگل، غار یا مکانی جدید که در مجموع قلمرویی برای کشمکش وی محسوب میشود. قهرمان رشد میکند و متحول میشود: سفری را رقم میزند از شیوهای از بودن به شیوهای دیگر، از نومیدی به امید، از ضعف به قوت، نفرت به عشق. »
«خسته نباشید» تلاشی است برای نمایش لذت بازگشت به خویش، «ماریا» به سرزمین خویش بازگشته است و دایما تکرار میکند که از این بازگشت، هیچ حسی درون او بوجود نیامده است. او چه چیزی را میخواهد پناهان کند؟ از چه چیزی میترسد؟ گویی همگی در ورطه سفری هستیم که شخصیتهای فیلم تصمیم دارند از سر بگذرانند. سفری که خیلیها عزم آن میکنند و خیلیها میمانند و سعی میکنند تا فراموش کنند و به خواب بروند. گاهی یک اتفاق ما را بیدار میکند، گاهی یک مرگ، گاهی یک بیماری و گاهی شاید یک کلام. کلامی که ما را فرا میخواند برای بازگشتن، برای بیدار شدن، و این کلام همان ورد «مرشد فرزانه» داستانهای اسطورهای میشود تا قهرمان داستان ما را به خود بیاورد. ولی «ماریا» قهرمان قصهی «خسته نباشید» سالهاست که از سرزمین مادری خود بریده است. سعی میکند تمام حس درون خود را انکار کند. تمام صداها و کلمات و تصویرهای که او را به یاد گذشته میاندازد فراموش کند. ولی فقط یک کلمه است که او را بیدار میکند و فرا میخواند: «مادر». فرزندش را از دست داده است و شوهرش را مقصر میداند. مدتهاست کسی او را مادر صدا نکرده است.
نویسندهی فیلمنامه آگاهانه از تکتک الگوهای کهن روایت استفاده میکند و با استفاده از آنها شخصیتهای خود را خلق میکند و بیننده را همسفر قهرمان فیلم میکند تا در کنار او لذت دوباره داشتن عشق به مام میهن را تجربه کند. فیلم «خسته نباشید» داستان هر پرندهای است که از مادر خویش جدا شده، هر عاشقی ست که فراق میکشد. فیلم «خسته نباشید» نشان میدهد که قصهی فراق و بی پناهی و تنهایی آدمها مرز و قاره و کشور و زبان نمیشناسد. پس چه انتظاری دارید که در سفر رومن و مرد مقنی در عمیقترین لحظهی انسانی این دو همکلام شوند و حرف یکدیگر را نفهمند؟ در واقع در تمام سکانس مکالمهی این دو مخاطب با مقنی کرمانی و با آن لهجهی شیرینش همکلام میشود و حدیث نفس میگوید و حدیثنفس میشنود. قصهی همدلی انسانها فارغ از رنگ و نژاد تبدیل به موتیفی میشود که کارگردانهای جوان فیلم به خوبی از عهدهی آن بر میآیند. پس دیگر جای تعجب نیست که مرد توریست، ساز دهنی بزند و آن پزشک محلی با او همنوا شود.
داستان سفر، داستان همدلی است. گوهری است ورای مرزها و سالها. حال میخواهد شخصیت داستان ما، زمینشناس کانادایی باشد که تمام دنیا را پیموده یا مرد مقنی که از بین تمام راههای جهان، فقط مسیر قنات را خوب بلد باشد. پای سفر که به میان بیاید، همه یکدل میشوند و چنان هر یک با زبان خود سخن میگویند که عمری دراز است که یکدیگر را میشناسند. «رومن» از تجربههای غریب خود میگوید و از فرزندی که از دست داده است. پیرمرد مفنی با آن لهجهی شیرینش، قصهی خود را تعریف میکند. یکی به زبان انگلیسی سخن میگوید و دیگری با زبان فارسی. ولی انگار کلام یکدیگر ار خوب میفهمند. آنها در این بیزبانی به یک وضعیت غریبی رسیدهاند که راحت میتوانند حرف همدیگر را بفمهند، بدون آن که حتی یک کلمه از زبان یکدیگر بدانند.
فیلم «خسته نباشید» در تمامی مسیری که قهرمان طی میکند؛ مخاطب را خسته نمیکند. او را همچون مرتضی که سودای خارجنشینی در سر دارد به یک میهمانی دعوت میکند تا تمام زیباییها و دردهای مشترک انسانی را به او بچشاند. اولین ساخته کارگردانان جوان این فیلم، محسن قرایی و افشین هاشمی، فیلیم همدلانه و به شدت شریف است. حوصلهی مخاطب را سر نمیبرد و حتی سعی نمیکند که برای جذب مخاطب بیشتر به او توهین کند. صادقانه قصه خویش را تعریف میکند. شعار نمیدهد. و نوید میدهد که گویی نسلی جدید و درخشان از کارگردانان خوشفکر و خوشآتیه در راهند.