قصه پریا
داستانها هرگز به پایان نمیرسند؛ این راوی است که معمولا صدایش را در نقطهای جذاب و هنرمندانه قطع میکند.
دی.جی.سالینجر
فریدون جیرانی هر هنری که داشته باشد از حسن انتخاب پایان داستانهایش بیبهره است. اوج این بیسلیقگی را میشد در سالاد فصل او دید؛ آنجا که میخواست با یک پایان غافلگیرکننده، تماشاگران را به حیرت وا دارد. اما تنیجه یک “اّه” کشدار بود که سالن سینما را فرا گرفت. حتی مشهورترین فیلم کارنامه این کارگردان، قرمز، هم از این ایراد مصون نماند. قصهی فیلم قرمز، در سکانس فرار هستی از خانه ناصر تمام بود ولی این فریدون جیرانی بود که درست مثل اجرای برنامه هفت که وقت اضافی از پخش میخواهد، فیلم را به اطناب کشید. و اما قصه پریا…
قصه پریا، تم و درونمایه خوبی دارد. این فیلم میتوانست یک عاشقانه آرام باشد؛ حرکت نرم و شاعرانه دوربین و موسیقی متن فوقالعاده کارن همایونفر کار را برای روایت یک ملودرام سوزناک آسان کرده بود. ولی قصه پریا درست مثل شخصیتهای داستان که برای معشوق خود دست به پاکبازی میزنند؛ و از خود دست میکشند و به مسلخ میروند تا معشوق سر به سلامت برون رود؛ قصهی خود را فدای میل به غافلگیری جیرانی کرده است. قصه پریا دکوپاژ خوبی داشت، خیلی بهتر از تمام کارهای قبلی جیرانی. ولی موضوع زنده بودن سیاوش چنان لطمهای را به داستان وارد میکند که قصه پریا همچون سیاوش به خاک سیاه مینشیند و هیچ کسی نمیتواند کمکی به آن کند. حتی میبایست در نیامدن شخصیت عموی سیاوش را هم ناشی از همین گره داستانی بدانیم. نویسنده فیلمنامه گوئی از ابتدا در تلاش بوده تا شخصیتی از عموی سیاوش ارائه کند که پنهانکاری زنده بودن سیاوش زیاد به چشم نیاید ولی نتیجه کار شبیه کلاغی میشود که میخواست راه رفتن کبک را بیاموزد.
فریدون جیرانی حتی در برنامه هفت تصریح داشت که این قصه از آنجائی برایش جذابیت داشته است که قصه، قصهی عشق حدیث است. اما سوال این است که برای روایت یک ملودرام خطی دیگر چه نیازی به این شعبدهبازیهاست؟زندگی شخصی هر فرد قابلیت و پتانسیل آن را دارد که یک داستان فوق العاده از روی آن بنویسند یا بهترین فیلم را بر مبنای آن بسازند، به شرط آنکه هنرمند بداند که از چه سخن بگوید و در کجا سکوت کند. و چقدر خوب گفته است گابریل گارسیا مارکز که:“قدرت یک نویسنده از روی صفحات نوشته شدهای که دور میریزد بهتر سنجیده میشود تا صفحاتی که چاپ میکند.”