قبای اکشن بر قامت فلسفه
ابوالفضل بنائیان
فیلم «قسم» بیشتر شبیه یک فیلم اکشن است
همانقدر که فیلم «شبی که ماه کامل شد» تلاش میکند که در کارگردانی، پرهیاهو، قدرتمند و جلوهگر باشد، فیلمنامه فیلم «قسم» نیز تلاش میکند مخاطب خود را متحیر و میخکوب سازد و نهایتا همانقدر که تلاشهای نرگس آبیار در کارگردانی بینتیجه و بیاثر است، فیلم محسن تنابنده نیز از منظر فیلمنامه فیلمی ابتر و ناقص است. ایده مرکزی فیلم «قسم» به حکم «قسامه» برمیگردد. قسامه در فقه اسلامی راهی است برای اثبات وقوع جنایت که در آن ۵۰ نفر از بستگان پدری مقتول باید علیه قاتل شهادت دهند تا قاتل از نظر قانون محکوم شناخته شود. داستان فیلم «قسم» از داخل یک اتوبوس شروع میشود. عدهای برای اجرای آیین قسامه سوار بر اتوبوس شدهاند تا برای اجرای حکم قصاص قسم بخورند. فیلمنامهنویس بیرحمانه در هر پنج دقیقه، مخاطب را با نقاط عطف غافلگیر میکند. نقطه عطف اول، پسری است که در عقب اتوبوس پنهان شده است، نقطه عطف دوم، داستان دو برادر است که سالها با هم قهر بودهاند، داستان نقطه عطف سوم، خسرو با بازی «سعید آقاخانی» است که با این سفر مخالف است و به همین ترتیب تا پایان فیلم، فیلمنامهنویس مخاطب خود را با نقاط عطف و بحرانی دائما بمباران میکند.
نقاط عطف در فیلمنامه، در حکم منبع انرژی حرکت در فیلم است. نقاط عطف معمولا اتفاقات و قواعد زندگی در فیلم را به نحوی تغییر میدهند که کیفیت اتفاقات با کیفیت قبلی نمیتواند ادامه یابد. نقاط عطف موانع مسیراصلی داستان را تغییر نمیدهند، بلکه شخصیتها را وادار میکنند تا نیت و قصد درونی خود را به شکل دراماتیک افشا کنند. قبل از وقوع نقاط عطف در فیلمنامه، نوعی تعادل و توازن در رویکرد کاراکترها وجود دارد و نقاط عطف باعث میشوند تا کاراکترها نسبت به موقعیت خودآگاهی عمیقتری پیدا کنند. در فیلمهای موفق دنیا، نقاط عطف باعث میشود که سویه ناخودآگاه کاراکترها برای مخاطب، عیان گردد و گاها تضاد بین امیال خودآگاه و ناخودآگاه کاراکترها، باعث خلق موقعیتهای ناب دراماتیکی میگردد که حتی گاها خود کاراکترها از آن بیاطلاع اند.
اگرچه نقاط عطف، تعادل و توازن در زندگی کاراکترها را به هم میریزند ولی باعث میشوند تا کاراکترها را به سمت ایجاد تعادل دوباره ترغیب کنند، نیاز برای ایجاد تعادل بعد از نقاط عطف باعث میشود که کاراکتر و مخاطب، نگاهی جدید به موقعیت خود بیاندازند و هدف دراماتیک قهرمان را معنایی جدید ببخشند. بهترین فیلمهای دنیا از عاشقانهها تا سینمای جنگی و حتی انیمیشنها، در دوباره معنا کردن هدف دراماتیک کاراکترها و نهایتا مضامین و مفاهیم، لایهی عمیقتر و سویهی پنهان خود را آشکار میسازند و جهانبینی خود را بنا میکنند. زیرا در این رفت و برگشت دراماتیک، کاراکتر به باوری دست پیدا میکنند که به مراتب از هدف نخست شخصیت و ترسیم صحنه پایانی توسط مخاطب، بینشی عمیقتر ایجاد میکند.
ولی نقاط عطف، با تمام ظرفیت دراماتیک و تاثیرگذاری ایدئولوژیک خود، خصوصیات دیگری دارند که لزوما کارکردی مثبت ندارند، اول از همه این که پرسش محوری دراماتیک را به تاخیر میاندازند، چون مانند قلابی به یقه مخاطب میافتند و مخاطب را به نقطهای جلوتر پرتاب میکنند و کارگردان میتواند با چند نقطه عطف هولناک، داستان خود را به تعویق بیاندازد. وقتی مخاطب با نقاط عطف روبرو میشود، مهمتر از اتفاق بحرانی، اولین سوالی که در ذهن او خلق میشود این است که بالاخره این ماجرا به کجا ختم میشود و عطش مخاطب را برای پاسخ نهایی به سوال دراماتیک دوچندان میکند و عملا باعث میگردد که مخاطب فرصت نداشته باشد به چرایی و چگونگی روند ماجرا نگاهی دوباره داشته باشد، در اتفاقات دقیق شود و یا حتی خود را جای شخصیتها بگذارد. ولی در تلاش کاراکترها برای حل عدم تعادل داستانی بعد از نقاط عطف، مخاطب و کاراکتر به باوری دست پیدا میکنند که به مراتب از هدف نخست شخصیت و ترسیم صحنه پایانی توسط مخاطب، بینشی عمیقتر ایجاد میکند.
ولی فیلم «قسم» بعد از بمباران مخاطب با نقاط عطف متعدد، به جای حل هر بحران، مخاطب و کاراکتر اصلی را با بحران بعدی محاصره میکند و به جای نمایش ناخودآگاه کاراکترها، شخصیت جدید به فیلم اضافه میکند. گویی مخاطب به جای تماشای یک فیلم درام، با اثری اکشن روبرو شده است که میبایست از تعدد زدوخوردها و مبارزهها لذت ببرد. به همین دلیل فیلم «قسم» همچون تمام فیلمهای اکشن، در هنگام تماشا، جذاب و مسحورکننده و بعد از نمایش بسیار سطحی و تهی است.
نگاه فیلمنامهنویس به موضوع «قسامه» درفیلم قسم، صرفا یک نگاه هیجانزده و توریستی است. گویی غیر از هولناک و جذاب بودن این موضوع، فیلمنامهنویس ظرفیت متنوع، پیچیده و فلسفی این مراسم را درک نکرده است. ولی فیلمنامهنویس عامدانه هدف دیگری در سر دارد، او میخواهد تنها پایان فیلم خود را به تعویق بیاندازد، زیرا با ارائه کمترین جزئیاتی از حقیقت پنهانشده، موتور محرک داستان خود را از دست میدهد. به همین دلیل فیلم هرگز نمیتواند اصالت داوری و قضاوت انسان بر انسان را به چالش بکشاند و سوالهای مهمتر و عمیقتری درباره فلسفه و اصالت قضاوت مطرح کند، به همین دلیل در هیچ کجای فیلم، نه مخاطبان و نه کاراکترها، هیچگاه حتی احتمال بیگناهی متهم را در نظر نمیگیرند و هیچ مخاطبی حتی فرصت همذاتپنداری با هیچکدام از شخصیتها را ندارد و از همه مهمتر حتی فیلم موقعیت قرینه کاراکتر مهناز افشار در اصرار برای قصاص بعد از گرهگشایی نهایی را رها میکند و نشان میدهد که ادعاهای مورد علاقه کارگردان حتی در سطح شعار هم نیست.
او داستان را به نحوی طراحی کرده است تا انگشت اتهام را به سمت مخاطب و تمامی شخصیتها بگیرد، او نه مساله قضاوت دارد و نه توانایی لحظاتی در فیلم دارد که مخاطب خود را به تفکر وادار کند، او تنها فیلمی ساخته است که بسیار جذاب است. در واقع گناه تمام شخصیتها این است که از حقیقت اطلاعات کاملی ندارند و کارگردان حتی توانایی خلق فضایی دوسویه برای قضاوت متهم داستان نیست. به همین دلیل پایان فیلم بیش از آن که شبیه موقعیت دوگانه و نسبیگرایانه قضاوت باشد، یک پایان تقدیری است که در اکشنترین حالت ممکن و به کمک قضا و بلا و در نمایشیترین حالت ممکن شبیه یک فیلم اکشن به پایان میرسد.
.
.